این داستان خیلی جالبه و اینکه انقدر بلند نیست که خیلی وقت شما رو بگیر و پیشنهاد میکنم حتما بخونید :
در روزگاران قدیم یک مردی بود که ولایت خودش را ترک کرده بود و سال ها رفته بود مسافرت برای به دست آوردن خرج زندگی اش
سال ها گذشت این مرد در ده خود عروسی کرده بود و یک بچه ی کوچک هم داشت
این مرد بعد 25 سال از مسافرت برگشت و در مسیری که میخواست بیاید ده خود در شهری گیر کرد
کمی در مسافرخانه ای خوابیده بود وشب بود به کناره خیابان رفت برای قدم زدن دید پشت یک مغازه نوشته مغز فروشی و یک پیرمرد هم وسط مغازه ایستاده
مرد خیلی گرسنه بود و هوس یک کله پاچه کرده بود و با خود گفتم برم بخورم وقتی وارد مغازه شد دید نه آثاری از دیگ است یا حتی میزی پیرمرد خودش تنها ایستاده
به ادامه مطلب بروید
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...