عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



وقتی انسان بتواند از طبیعت لذت ببرد و کتاب های خوب بخواند.. هیچ چیز به اندازه ی تنهایی لذت بخش نیست...!

آمار مطالب

:: کل مطالب : 48
:: کل نظرات : 42

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 20
:: بازدید سال : 197
:: بازدید کلی : 16302

RSS

Powered By
loxblog.Com

عکاسی ، متن ، غمگین ، تنها ، شاد ، خاطرات

جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 12:35 | بازدید : 247 | نوشته ‌شده به دست سـپـیــد ツ | ( نظرات )

این داستان خیلی جالبه و اینکه انقدر بلند نیست که خیلی وقت شما رو بگیر و پیشنهاد میکنم حتما بخونید :

در روزگاران قدیم یک مردی بود که ولایت خودش را ترک کرده بود و سال ها رفته بود مسافرت برای به دست آوردن خرج زندگی اش

سال ها گذشت این مرد در ده خود عروسی کرده بود و یک بچه ی کوچک هم داشت

این مرد بعد 25 سال از مسافرت برگشت و در مسیری که میخواست بیاید ده خود در شهری گیر کرد

کمی در مسافرخانه ای خوابیده بود وشب بود به کناره خیابان رفت برای قدم زدن دید پشت یک مغازه نوشته مغز فروشی و یک پیرمرد هم وسط مغازه ایستاده

مرد خیلی گرسنه بود و هوس یک کله پاچه کرده بود و با خود گفتم برم بخورم وقتی وارد مغازه شد دید نه آثاری از دیگ است یا حتی میزی  پیرمرد خودش تنها ایستاده

 به ادامه مطلب بروید



:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد